بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
تعریف میکرد که با همسرش تصمیم گرفته بودند هیچ وقت بچه دار نشوند، و با تصمیمشان راضی و خوشحال بودند. فکر بچه چیزی نبود که حتی دیگر به ذهنشان خطور کند، تمام محاسبات عقلانیشان میگفت بچه بی بچه! میگفت ولی یکبار مشکلی برایش پیش آمده و به پزشک زنان مراجعه کرده، پزشک گفته که به خاطر بیماریاش احتمال دارد هیچ وقت شانس بچه دار شدن نداشته باشد. میگفت وقتی این را شنیدم انگار جهان بر سرم فرو ریخت، نمیفهمیدم چرا. من که بچه نمی خواستم، من که قرار نبود مادر شوم؟ پس این بی تابی برای چیست؟ بعد از این اتفاق مصرانه شروع کرده بود به پیگیری درمان بیماریاش. و نهایتا فرزندی به دنیا آمده بود که میگفت حالا وقتی نگاهش میکنم از خودم میپرسم چطور میتوانستم نخواهمش؟ این میل و حس به باروری حس عجیبی است، ترس از دست دادن این قدرت بالقوه انگار از ازل با زنها بوده. قبلتر ها واژهای شنیده بودم با عنوان "تورشلوس پانیک" معنی دقیق آن میشود "ترس از بستن در"، ولی در تعریف آن آمده است "وحشت زن بدون فرزندی که دوران باروری اش رو به افول است". البته در اینجا منظور من بیشتر آن میلِ ناگهانی است که تمام مدت فکر میکردی در تو وجود ندارد و به ناگاه با آن روبرو شدی. آن ترس از دست دادن چیزی که همیشه گمان میکردی برایت اهمیتی ندارد. مشابهاش را شاید در کسانی دیده باشیم که اقدام به خودکشی میکنند و در لحظات احتضار از عمق وجودشان، عاجزانه خواهان برگشت به زندگیاند. فکرش را بکن؟ اینکه چنان از دست زندگی عاصی شوی که ذره ای میل به ادامهاش نداشته باشی، تصمیم بگیری تمامش کنی و در لحظات پایانی، انگار این زندگی که سراسر ملال بود، حالا تمامِ آن چیزی است که میخواهی. یا مثلا لحظهای که فردی را دست در دست همسرش میبینی. همان کسی که زمانی، عشقش را، حضورش را در زندگی ات نخواستی و دست کم گرفتی، کسی که برای نگه داشتنش در زندگیات تلاشی نکردی و شانه بالا انداختی که بگذار برود، برایم مهم نیست. حالا همان فرد عروسی است که معشوقهی مردی دیگر است و یا دامادی که به زنی دیگر عاشقانه نگاه میکند. در آن لحظه، تمامِ وجودت در تمنای بودنش است، در تمنای به عقب راندن گذشته. در تمنای به دست آوردنش، در تمنای نگه داشتنش، در ذهنت خاطرات را مرور میکنی، انگار همین کسی که گمان کردی بودنش مهم نیست، کسی بوده که اتفاقا به حضورش نیاز داری. این پیچیدگی احساسات آدمی گاهی غمگین و نگرانم میکند، اینکه احساساتمان تا این حد میتوانند غافلگیرمان کنند، اینکه چطور میشود روزی بفهمیم چیزی که همیشه فکر میکردیم خواسته همیشگیمان است را نمی خواهیم و چیزهایی که به نظرمان غیرضروری و اضافی و نامطلوب هستند دقیقا همان چیزهایی بودند که بیش از همه بهشان احتیاج داشتیم و در تمنایشان بودیم؟ از کجا باید بفهمیم کدام حس، کدام باور و کدام خواستهمان اصالت دارد و واقعی است؟ چطور میشود آدمی را که درون آینه میبینیم بشناسیم؟ گاهی از این لایه لایه های وجود میترسم. از کسی که ممکن است باشم، از کسی که ممکن است نباشم.
| Design By : Night Melody |
